در شهری شلوغ، کتابفروشی کوچکی وجود دارد که تنها کتابهای سفید و نانوشته میفروشد. هر مشتری با انتخاب یک کتاب و لمس جلد آن، داستانی را که همیشه آرزوی نوشتنش را داشته اما هرگز ننوشته، در آن کتاب ظاهر میکند. داستان بر روی مردی میانسال تمرکز دارد که پس از سالها تردید، وارد کتابفروشی میشود تا با بزرگترین حسرت زندگیاش، یعنی داستانی که هرگز ننوشت، روبرو شود.
این ایده به رویاهای تحقق نیافته، حسرتها و قدرت بالقوهای که در درون هر انسان برای خلق کردن وجود دارد، میپردازد. کتابفروشی در واقع استعارهای از ذهن و فرصتهای از دست رفته است.







