نقاشی توانا اما منزوی، توانایی عجیبی دارد: هرگاه پرترهای از کسی میکشد، آن شخص تمام خاطرات و احساسات مرتبط با چهره خود را از دست میدهد و به فردی بیهویت تبدیل میشود. نقاش که از این قدرت خود آگاه است، در خلوت خود موزهای از چهرههای دزدیدهشده ساخته است. همه چیز زمانی به هم میریزد که زنی جوان از او میخواهد پرتره برادر گمشدهاش را بر اساس خاطراتش نقاشی کند.
این داستان با رگههایی از رئالیسم جادویی، به ماهیت هویت، هنر و مسئولیتی که یک هنرمند در قبال سوژههایش دارد، میپردازد. کشمکش درونی نقاش بین میل به خلق اثر هنری و عذاب وجدان ناشی از قدرتش، درام داستان را پیش میبرد.







