در شهری که همهچیز با دقتی ماشینی و بر اساس زمان پیش میرود، پیرمردی نابینا زندگی میکند که بهترین ساعتساز شهر است. او با لمس چرخدندهها و شنیدن صدای تیکتاک عقربهها، زمان را کوک میکند و معتقد است که زمان را نباید دید، بلکه باید حس کرد. روزی، شهردار برای نظارت بر پروژه بزرگ «برج ساعت» که قرار است نماد نظم و دقت شهر باشد، به کارگاه او میآید و ساعتساز را به چالش میکشد.
این داستان تقابلی است بین دو نگاه متفاوت به مفهوم زمان؛ نگاهی ماشینی و صنعتی در برابر نگاهی حسی و انسانی. داستان به این میپردازد که آیا دقت بینقص و برنامهریزیشده به معنای زندگی بهتر است یا لحظاتی که خارج از چارچوب زمان حس میشوند، ارزش بیشتری دارند.






